درباره وبلاگ


احساسات تنها یک ضعفِ... مخصوصا برای کسی که رو احساساتش کنترل نداره...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

پرش به بالای صفحه
از بازدیدتون خوشحالم
دل مشغولی
یه ناشناسم... حتی برا اون که عاشقشم... تو تنهاییم پا نذارید...




 

سلام :)

 

میدانم خوب هم میدانم . حق با شماست . هر چه هست و هر چه فکر میکنید حق با شماست .

 

 

من در سالهای اخیر فقط میخواستم برای ساعاتی از دنیا و گرفتاریهایش . از استرسها , از شلوغی ها , و از هر آنچه در دنیای من وجود داشته و دارد فرار کنم .

 

دلم میخواست در دنیای مجازی بطور مجازی با هم باشیم و فارغ از دنیا و مشکلاتش .

 

دلم میخواست این ساعات همه ی دنیا را بدست فراموشی بسپارم .

 

همیشه و از همان اوایل عرض میکردم که من نمیخواهم به کسی دل ببندم چرا که از آخرش , از جدایی ها می ترسم . اما ......

 

سعی کردم هیچگاه چهره ای را نبینم ( که نشد ) تلاش کردم صدایی را نشنوم ( که نشد )

 

دوستانی از سر محبت , از سر لطف و صفا تلاشهایی کردند تا دنیای مجازی را به دنیای واقعی پیوند زنند !

 

غافل از اینکه این همانی بود که من را آزار میداد !

بقول قدیمی ها که میگفتند از هر چه بترسی بر سرت خواهد آمد . ( قانون جذب حالا )

 

اینرا قبول داشتم و هر شب با ترس از لحظه و زمان جدایی و خداحافظی و استرس ناشی از آن با قرص خواب آور خوابیدم .

 

چرا که بارها و بارها بخصوص وقتی احساس میکردم به دوستان نزدیکم یعنی زیر آسمان یک شهریم .......

 

آخ که چه ها بر من گذشت !!!!

در این سالها خیلی شبها در زیر آسمان شهر شماها شب تا به صبح خواب بر چشمم نیامد !!!!

 

و گاهی هم با احساس دوستانی که به زیارت و یا ..... به شهر ما آمده بودند و ......

 

نمیتوانم بگویم حالی را که بر من گذشت ..........

کلمات هیچگاه  را نمیتوانند حسها تشریح کنند و البته نگارش من هم در حدی نیست که ذره ای بتواند بیان کند .

 

بگذریم وقت شما را بی جهت نگیرم .

در اطراف من آدمهای زیادی بودند و همینجا هم هستند اما هیچیک برای خودم نیستند !!!!

این را اثبات کرده اند بطوریکه همیشه دلم میخواست شرایطی را فراهم کنم و ببینم آیا .........

اما دوستان مجازی ام بخصوص در کلوب اینگونه نبودند بلکه آنگونه ای بودند که من آرزوی داشتن یکی از آنها را در دنیای واقعی و پیرامون خودم داشته و دارم .

ولی هیچگاه نخواستم این دوستان به دنیای واقعی ام نزدیک شوند ! چون پیامدش برایم قابل تصور نبود . و ترس از خراب شدن دنیای مجازی ام اجازه نمیداد که آنها را ملاقات کنم و بطور کلی چون همیشه از رسیدن لحظه ی آخر ( وداع ) وحشت داشتم نمیخواستم دلبستگی به حدی شود که قابل تحمل نباشد گرچه همین حد مجازی نگهداشتن هم باعث شد همانی که ازش می ترسیدم برسرم آید .

نمیدانید و باورتان هم نمیشود و لازم هم نیست حتی تجسم کنید بر من چه گذشته و میگذرد .

بهرحال اینجا شرایط فرق میکند و به گمانم هیچگاه به هیچکس چنان دلبستگی پیدا نکنم که به ...................

بهرحال گذشت فقط خواستم عذر خواهی کنم و میدانم آنچنان بد کرده ام که شرم دارم طلب عفو و بخشش نمایم .

فقط این آخرها تلاشم این بود که ارتباط کمرنگتر و به همان نسبت جدایی راحتتر شود .

این مطلب را در وبلاگهای دیگرم ننوشتم چرا که گمان بردم دوستان به آنجا شاید سری بزنند .

و من این مطلب را برای این ننوشتم که دوستان تا من .......... بخوانند .

فقط آرزوی دارم پس از من بماند . خدا را چه دیدید شاید روزی و روزگاری گذر آنهایی که از من آزرده خاطرهستند به اینجا افتاد .

اکنون که این مطالب را میخوانید شاید من در بین شما نباشم پس نه برای بازسازی ارتباطات است و نه از روی تملق که از این آخری تنفر دارم .

برای همگی عمری طولانی با عزت و آرامش آرزو دارم .

 

دوستان کلوبی ام را که سالها با آنها ( شما ) زندگی کرده ام هرگز فراموش نمیکنم هرگز چرا که در تمام عمرم ساده ترین و بی آلایش ترین دوستیها را با آنها (شما) داشتم پاداش این نیکی و احسان شما با خدای رحمان و رحیم .

راستی حالتون خوبه ؟ ایام به کام است ؟ انشاا... اینگونه باشد .

 

من بسیار خوبم و اصلا دلم برای هیچکدام از شما تنگ نیست و مشغول خوشگذرونی هستم :)) باور کنید :)

 

یک روز رسد غمی به اندازه کوه
یک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنین است گلم
در سایه کوه باید از دشت گذشت



دو شنبه 12 شهريور 1398برچسب:, :: 23:46 ::  نويسنده : مژگان

سلام دوست صادق و با وفایم 

 

یادداشتت را خوندم یا مثل خودت بگویم بلعیدم 

 

اما ندونستم چگونه پاسخ دهم 

 

اگر در آنجا پاسخ میدادم پیامت آشکار میشد

 

و نمیخواستم چنین شود !

 

من تمامی راههای تماس را از همه ی دوستان را از دست داده ام 

 

کاش آدرسی ایمیلی یا جیمیلی داشتم 

 

و شاید برگردم 

 

اینجا بیشتر از این شاید مصلحت نباشد .

 

فعلا خدانگهدار



دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:, :: 18:52 ::  نويسنده : مژگان

من مانده ام …

 

و انبوهی از اندوه …

 

و تو بهانه ی چشمانم

 

 کمی آرام تر از دیدگانم جدا شو . . .

 



دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : مژگان

 

نمی دانم آخر این دلتنگی ها به کجا خواهد رسید…

 

دنیا پــــــُر شده از قاصدکهایی که

 

راهشان را گم می کنند!!

 

نـــــــه میتوانی خبری دهی …

 

و نــــــــه خبری بگیری !



دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:, :: 18:44 ::  نويسنده : مژگان



چهار شنبه 11 شهريور 1393برچسب:, :: 15:28 ::  نويسنده : مژگان

 

ماندن همیشه خوب نیست...

 

 رفتن هم همیشه بد نیست...

 

گاهی رفتن بهتر است...

 

 گاهی باید رفت...

 

باید رفت تا بعضی چیزها بماند...

 

اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت...

 

اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند....

 

گاهی باید رفت و بعضی چیزها را که بردنی ست با خود برد،

 

مثل یاد، مثل خاطره، مثل غرور...

 

و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت،

 

مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند...

 

رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی!

 

و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی!

 

شاید گاهی باید رفت و گذاشت چیزی بماند که نبودمان را گرانبها کند...

 

نمیدانم...

 

شاید باید سر به زیر رفت...

 

هر چند با اندوه!

 

شاید باید با لبخندی بر لب رفت هر چند باری سنگین بر دل و دوش...

 

رفتن همیشه بد نیست...

 

هرچند شکسته...

 

شاید باید آنگونه  بروی که دیده شوی و حضورت مثل لمس بال یک پروانه حس شود....

 

شاید باید آنگونه رفت که هیچ نگاهی نتواند انکار کند و هیچ دلی نتواند ...

 

حـــــــــــــــــــال باید رفت،فقط باید رفت ...

 



دو شنبه 5 شهريور 1393برچسب:, :: 5:10 ::  نويسنده : مژگان

 

گاهی باید چمدانی کوچک به اندازه یک تکه از دلت که هنوز در دستانت باقیست انتخاب کرد... باید گذاشت و گذشت... چشمها را بست و رفت... دور شد از قضاوت های یکطرفه و قصه های تکراری این موجودات دوپای مدعی احساس... باید رفت به نقطه ای برای آرامش... آرامشی هر چند کوتاه و موقتی... باید برای پیدا کردن چاهی عمیق برای دفن خاطرات تلاش کرد... باید رفت 

 

میدونید بعضی وقتها با اینکه با همه ی وجود عاشق خونه ای هستی که واسه تنهایی هات ساختی تا وقت و بی وقت بهش پناه ببری و بغضاتو درش خالی کنی باید بذاری بری...باید اون خونه رو خراب کنی وبری یه جای خیلی دور.خیلی خیلی دور.جایی که کسی نشناستت.کسی نبینتت و ازت نپرسه داری چی کار می کنی جاییکه دیگه کسی تو رو بخاطر گناه نکرده تنبیه نکنه جاییکه مدام پیام نیاد و بهت گوشزد کنند که  تو دیگه حتی اینجا هم جایگاهی نداری و فلان و بهمان باید بری جاییکه .............

نمیدونم چی دارم تایپ میکنم

 



دو شنبه 5 شهريور 1393برچسب:, :: 4:32 ::  نويسنده : مژگان

 

برایت رویاهایی آرزو می‏کنم تمام نشدنی


و آرزوهایی پرشور


که از میانشان چندتایی برآورده شود.


برایت آرزو می‏کنم که دوست داشته باشی


آنچه را که باید دوست بداری


و فراموش کنی


آنچه را که باید فراموش کنی.


برایت شوق آرزو می‏کنم.

 

آرامش آرزو می‏کنم.


برایت آرزو می‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی


و با خنده‏ ی کودکان.


برایت آرزو می‏کنم دوام بیاوری


در رکود، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار.


بخصوص برایت آرزو می‏کنم که خودت باشی

 

 



دو شنبه 1 شهريور 1393برچسب:, :: 7:19 ::  نويسنده : مژگان

 

مـــرآ בخـــتر خــانـــوم مے نـامــند . . .

مــضمونــے کہ جـَذآبـیـّـتــش نـَـفـَــس گـیــر استــــ ـ ـ ـ

دنیاے دخترانہ ے مـטּ ،

نـَہ با شَـمــــــع ،

نـَہ بــــا عَـروسـکــ

معنــــآ پیدآ مــےکند

و نـَہ بآ اَشکـ و اَفســوטּ . .

اَمّــآ تمامــ ِ اینهآ را در بر مےگیــرد . . !



مـــَــــטּ نـَہ ضـَـعیفـَـمـ نـَہ نــآتــَـوآטּ ،

چـــرآ کہ خـُــב اونــב

مـَرآ بــدوטּ خشونتــ و زور و بـــآزو مے پــسندد . .

اَشکــ ریـختـטּ ضـَعـفـ ِ مـטּ نیستـ ،

قــُدرتــ ِ روح مـَـــטּ استـ . . .

اَشکـ نمےریزمـ تا تــَوَجـّــهے را جـَلـبـ کنمـ ،

بآ اَشکـَمــ روحـَـم را مےشویـــم . . !

 



پنج شنبه 15 اسفند 1392برچسب:, :: 23:22 ::  نويسنده : مژگان

آن لحظه که فکرش رانميکني،...

کسي در دوردستها،...

خاطره خوبيهايت را ورق ميزند!

 

 



پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 19:29 ::  نويسنده : مژگان

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد